معنی تندباد دریایی

حل جدول

تندباد دریایی

توفند


آبزی دریایی

اره ماهی، اسب دریایی، فک، دلفین، شیر دریایی، ستاره دریایی، شاه ماهی، عروس دریایی

لغت نامه دهخدا

تندباد

تندباد. [ت ُ] (اِ مرکب) باد تند و تیز. (آنندراج). طوفان و گردباد و بادی که هوا را تیره و تار کند. (ناظم الاطباء):
هم اندر زمان تندبادی ز کوه
برآمد که شد نامور زآن ستوه.
فردوسی.
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد.
فردوسی.
ورا نامورخواندی نوشزاد
بخستی بر آن خوب رخ تندباد.
فردوسی.
اگر تندبادی برآید ز کنج
بخاک افکند نارسیده ترنج.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).
نه ابر است آنکه گفتی تندباد است
کجا در کوه خاکستر فتاده ست.
(ویس و رامین).
در دل افتادشان که در دو چراغ
تندبادی رسیده است بباغ.
نظامی.
همان انگار کآمد تندبادی
ز باغت برد برگی بامدادی.
نظامی.
کآنچنان تندباد بی اجلی
نرساند این شکوفه را خللی.
نظامی.
هر آن ذره که آرد تندبادی
فریدونی بود یا کیقبادی.
نظامی.
چون این خبر و حالات به سمع چنگیزخان رسید آتش غضب او را چنان بر تندباد قهر نشاند... (جهانگشای جوینی). با لشکری از شمار افزون به مردانگی هر یک چون کوه بیستون تندباد حمیت آتش غضب در نهاد ایشان زده. (جهانگشای جوینی).
برگ کاهم من به پیش تندباد
می ندانم تا کجا خواهم فتاد.
مولوی.
چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است و هوس تندباد.
سعدی (بوستان).
مگر چشم بدان اندر کمین بود
ببرد از بوستانش تندبادی.
سعدی.
و اساس آن از آن استوارتر است که بهر تندبادی متزلزل شود. (رشیدی).
کس نهانش بخاک نتواند
تندبادش هلاک نتواند.
اوحدی.
- تندباد اجل، تشبیه استعاری مرگ به تندباد از جهت سرعت حرکت و تندی و شتاب و ویرانی و نابودی:
بتندباد اجل جانسپار باد عدوت
تو جان فزای بروی نگار و باده ٔ تند.
سوزنی.
خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد
بر کف تو چون چراغ باده ٔ انگور تند.
سوزنی.
به هیچ باغ نبودی درخت مانندش
که تندباد اجل بی دریغ برکندش.
سعدی.
- تندباد حوادث، حوادث متوالی و به سرعت گذرنده:
ز تندباد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی.
حافظ.
رجوع به تند شود.


دریایی

دریایی. [دَرْ] (ص نسبی) دریائی. منسوب به دریا. بحری. آبی. که در دریا زیست کند. موجود دریائی. اهل دریا. آنها که غالباً در دریا سفر کنند: چه دامن درّ دریایی بل دراری سمایی... یافته بود. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 300).
چون نیی سباح ونی دریاییی
در میفکن خویش از خودراییی.
مولوی.
مرکب چوبین به خشکی ابتر است
خاص آن دریاییان را رهبر است
این خموشی مرکب چوبین بود
بحریان را خامشی تلقین بود.
مولوی.
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم.
سعدی.
- دریایی گردیدن، راهی دریا شدن. به دریا رفتن. جا به دریا کردن:
چه خونها کرد در دل عاشقان رالعل می گونت
چه کشتیها درین یک قطره خون گردید دریایی.
صائب (از آنندراج).
ز حسن شوخ تو نظاره ٔ تماشائی
سفینه ای است که گردیده است دریایی.
صائب (از آنندراج).
- کره ٔ دریایی، در افسانه ها، اسبی است که به شب از دریا بیرون می آید و به روز به دریا فرومی شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به این ترکیب ذیل کره شود.
|| درصفات کشتی و سفینه و دل مستعمل است و مراد از آن سرگشته و مشوش و پریشان است. (آنندراج):
پریشان خاطری چون زلف یار بی وفا دارم
دل دریایی چون کشتی بی ناخدا دارم.
میرنجات (از آنندراج).

دریایی. [دُرْ] (اِخ) قومی که در قرن دوازدهم و یازدهم قبل از میلاد به یونان حمله بردند و با آخنیان خویشاوند بودند ولی مدتی بعد در جنگلهای شمال بالکان سکنی گزیدند و آنان را بیرون راندند و در جنوب تسالی و پلوپونز اقامت کردند و جنوب غربی آسیای صغیر را مستعمره ٔ خود قرار دادند.

فرهنگ معین

تندباد

(~.) (اِمر.) باد تند و سخت که با رعد و برق شدید همراه است، توفان.

فرهنگ عمید

تندباد

طوفان


دریایی

مربوط به دریا،
زندگی‌کننده در دریا: جانور دریایی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تندباد

توفان، طوفان،
(متضاد) نسیم

فارسی به انگلیسی

تندباد

Gust, Wind, Windstorm


تندباد دریایی‌

Hurricane

فارسی به عربی

تندباد

اعصار، عاصفه

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ فارسی هوشیار

دریایی

(صفت) منسوب به دریا بحری آبی: اسب دریایی.


لوبیا دریایی

تلک دریایی

معادل ابجد

تندباد دریایی

696

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری